به اونجا رسیدیم که خانم س با رئیس دانشکده در حال صحبت بود و من هم می خواستم به سالن مطالعه دانشکده برم که س اومد پیشم و گفت : کجا میری . گفتم اتاق مطالعه. دنبالم راه افتاد و اونم اومد. توی اتاق مطالعه نشسته بودیم که موبایلش زنگ خورد . اینم عوض اینکه پا شه بره بیرون صحبت کنه ، بلند شد رفت اون گوشه سالن مطالعه جوری که آقایون عزیز هم براحتی میتونستند ایشون رو ببینند و صداش هم ماشالا اونقدر بلند بود که همه میشندیدند! خلاصه همه کلی شاکی شدند ولی ایشون اصلا از رو نرفت و همچنان به صحبت خودش ادامه داد. وقتی اومد و نشست بهش گفتم : آخه این چه کاری بود کردی ؟! خب میرفتی بیرون صحبت میکردی ! گفت : حالا مگه چی شد ؟! بعدش هم راه افتادیم و رفتیم خوابگاه. توی راه بهم میگه رسیدیم خوابگاه برو به » م س » و » ا » بگو که س داشت با دکتر مجیدی صحبت میکرد ! گفتم خب که چی ؟ بعدش هم مگه من فضولم به من چه هر چی میخوای بگی برو خودت بگو ! گفت : آخه میدونی چی شده ، چند تا از پسرهای دانشکده به موبایل این دو تا زنگ میزنند و مراحمشون میشوند بخاطر اینه که دکتر مجیدی داشت با من صحبت میکرد ! من هم سعی میکردم زیاد ازش چیزی نپرسم آخه اون اول هم گفتم که بی نهایت خالی بند بود. به خوابگاه که رسیدم حس کنجکاویم گل کرد و رفتم پیش » م س » و » ا». ازشون پرسیدم جریان مزاحمت پسرهای دانشکده چیه ؟ که اونها هم اول گفتند هیچی ! ولی بعدش گفتند کسی چیزی گفته ؟ که منم گفتم از یکی شنیدم دیگه ! اونها هم گفتند از هر کی شنیدی درست شنیدی ، ما هر غلطی کردیم با هم کردیم !!!! گفتم مگه چیکار کردید ؟ که اینها هم جریان رو برام تعریف کردند و گفتند که چند بار هر سه تائی با هم نشستند و مزاحم پسران ترم بالائی شدند و اونها هم که کشف کردند مزاحمان اینها هستند ، دیگه دست از سرشون بر نمی اشتند و مزاحمشون میشدند ! ( بنظر من که حقشون بود !!! والا ما ندیده بودیم دخترها مزاحم پسرها شوند که این رو هم دیدیم ! )چند ساعت بعد س اومده پیشم و میگه عذرا می بینی این پسرها چه جوریند ؟ چند روزه دست از سرمون بر نمیدارند ! منم عصبانی شدم و گفتم : خجالت بکش تو بیخود کردی مزاحم اونها شدی ! تو مگه حیا نداری ؟ دیگه هم درمورد این مسائل با من حرف نزن و خودت رو پاک و معصوم نشون نده ! توی این مدت خوب ماهیتت برام مشخص شده ! و بعد هم رفتم و نشستم توی اتاقمون. مشغول درس خواندن بودم که صدای حرف زدن س با » م س» و » ا » را شنیدم. س به اون دو تا میگه چرا همه چی رو براش تعریف کردید ؟ که اونها هم گفتند اون خودش همه چی رو از قبل میدونست ! بعدش س اومد اتاق ما و شروع کرد به داد و بیداد و گفت بگم میری اتاق مطالعه چیکار می کنی ؟!!!!!!!! منم که خنده ام گرفته بود میگم بگو همه بدونن که من میرم اتاق مطالعه چی کار می کنم ! بعد هم دستش رو برد بالا که مثلا منو بزنه ! منم عصبانی شدم و گفتم از اتاق ما گم شو برو بیرون و دیگه هیچ وقت هم پاتو اینجا نذار ! این آخرین باری بود که با س صحبت کردم و بعبارتی باهاش قطع ابطه کردم.
قبلا هم چندین بار اومده بود پیش من و غیبت بقیه رو کرده بود و بعد رفته بود به اونها گفته بود که فلانی پشت سر شما اینجوری گفته ! دیگه تحمل رفتاراش برام سخت شده بود و همچنین دوست نداشتم دیگه هیچ وقت با من دیده بشه ! شنیدین که میگن اگر خواستی کسی رو بشناسی به دوستاش نگاه کن ! من هم هیچ سنخیتی میان خودم و ایشون نمی دیدم . بنابراین بهترین راه همین قطع رابطه بود.
یک بار هم بطرز مشکوکی با شوهر خواهرش صحبت میکرد ( انگار که این شوهرخواهرش یه جورائی از دور مراقبش بود) بعد اومده پیش من میگه شوهر خواهرم میگه فلان روز اونو با یک پسری دیده ! که اینم گفته نه من با عذرا اینا بودم !!!!!!!!! منم گفتم چرا اینقدر دروغ میگی تو کی با ما بودی آخه ؟
خلاصه با توجه به جمیع دلایل صلاح دیدم کلا باهاش قطع رابطه کنم. نمیدونید اونقدر فکرم آزاد شده بود که نگو !
کم کم ماهیت ایشون بر تمامی بچه های کلاسمون روشن شد و سال آخر که بودیم دیگه هیچ کس برای حرفهای اون تره هم خورد نمیکرد ! اینم میرفت و خودشو به پسرهای کلاس می چسبوند. جالب اینکه ما توی کلاسمون یک پسری داشتیم که هیچ کدوم از دخترها محلش نمیدادند ولی این رفته بود با اون صمیمی شده بود !
لازم به ذکر است که ایشون توی شهر خودمون چادری بودند ولی توی دانشگاه نه ! یک روز مادرش اومده بود دانشکده که ما دیدیم ایشون چادر سرشون کردند و متوجه شدیم تنها کسی که توی اون محیط برای ایشون نامحرم است مادر خودشان است !!!!!!!!!!! متاسفم برای همه کسانی که حتی برای خانواده خودشان هم فیلم بازی می کنند.
باز هم منتظر خاطرات خوابگاهی من باشید. شاید پست بعدی و یا شاید هم پستهای بعدتر باز هم از خاطراتم خواهم گفت.
لازم به ذکر است این مطلب ادامه خاطرات خوابگاهی 1 بود.
تعجب نوشت : جناب آقای مهندس گل پسر پس چرا کامنتها رو بستین ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حالا دنبالک چی بید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ❓
وااااااااااااااااااااااااااایییییییییییییی!!!
برای منم کلا عجیبه مزاحمت دخترا برای پسرا!!!!!! ولی متاسفانه…
در مرود این «س» هم به نظرم مشکل اساسی هم اتفاقا همین خانواده اش هستن وقتی اجبار باشه و یا بیش از حد مراقبت از طرف خانواده فر رو در حالتی قرار می ده که دست به کارایی این چنینی می زنه!!
یه پسری توی دانشگاهمون بود که کلا کارش بازی با احساسات دخترا بود… رابطه اش با دخترا هم زننده بود…
من که یه بار چنان تند باهاش برخود کردم که جرئت نمی کرد بهم نزدیک بشه…
ولی یه بار با تعجب پیش نیشاطیم که بودم و با هم حرف می زدیم (البته اون موقع نشاط جونم مدیر گروهمون بود) دیدم مامانش اومده می گه این پسر من الان کلاس داره می شه ببینین الان کلاس داره یا نه؟!!!!!! من داشتم شاخ در می آوردم مامان یه پسر!!!! تازه مامانه فرهنگی بود…
و چون نشاط با همه بچه ها رابطه خوبی داشت و واقعا تک بود یه بار که با این پسره حرف می زده بهش گفته بوده که من از بس که مامانم کنترلم می کنه و همه جا توی کارام سرک می کشه و از همون راهنمایی همش مسخره همکلاسی هام می شدم به خاطر این همه مراقبت هاش… زدم به سیم آخر!!!!
ولی متاسفانه اون سیم آخر بازی با احساسات دخترا بود!!!!
من قبلا گفتم تو پستهام یک خط زردی دارم اگر کسی ازش بگذره شاید بار اول بگه نه برمی گرده ولی وای بحال اینکه کسی از خط قرمزم بگذره.بمیره هم محاله نظرم عوض شه!
با اون جمله موافقم!پس ففردا می گین کی باهاش دوست بود بعد بجای طرف اسم دوستش میفته سرزبونها!
این لازم به ذکر است آخری که گفتین جالب بود….خوب شد گفتین…
امان از دست بعضی چادریا.البته بعضیا
من وخشونت؟!به من اصلا میاد خشونت؟!
امان از برخی دخترها!امان!
ما هم شما رو بسیار دوست داریم!(آیکون گل وبغل)
سلام
من دیشب اومدم و پست قبلیتون رو خوندم و میخواستم پیام بذارم که نشد و الان اومدم که میبینم پست جدید گذاشتین» شما هم ما شاء الله حسابی طولانی مینویسید»
این طور که معلومع عذرا خانوم ما خیلی بچه مثبت هستن » آفرین .
راستش من همیشه با دیدن خانومهای بی حجاب اولین چیزی که به ذهنم میاد»اگر مجرد باشن اینه که آخه کدوم پسری حاضر میشه با اینا ازدواج کنه و اگر متاهل باشه این که چه شوهر بی غیرتی دارن» هرچند حجاب به هیچ وجه اجباری نیست و شخص باید با میل خود و با توجه به میزان ایمان خودش اون رو رعایت کنه و مردی که یه خانومی با این طرز حجاب رو انتخاب میکنه قطعا مشکلی با هاش نداره .
خوابگاه هم عالمی داره ها » خیلی دوست داشتم مدتی رو خوابگاه میبودم »
هفته پیش تو سوئیت کناری من چندتا دختر اومده بودن » از دانشکده پزشکی ارومیه بودن » اومده بدن سمنان واسه تهیه گیاه دارویی که مرکز تحقیقات سوئیت خودش رو بهشون داده بود» باورتون نمیشه اینا چه میکردن تو این خونه» آهنگ و ….
ساعت 1 شب بود که خوابیدم اما اونا هنوز سر و صداشون میامد » وسط شب با سر و صداشون بیدار شدم»فکر کردم صبح شده و من خواب موندم (آخه من شدیدا سحر خیزم) اما دیدم ساعت 4 صبح هست و اونا هنوز بیدار بودن و در حال قهقه زدن و …
سلام
فکر می کردم اکشنتر تموم بشه!!
راستش من داستانهای وحشتناکتر از اینم شنیدم!! مثلا تو دانشگاه گیلان بچه های انسانی در مورد دانشگاه انسانی همیشه می گن:برین تو بوفمون بشینین چند نفر بهتون شماره تلفن می دن!!!….حالا بحث دانشگاهای کشاورزی و دانشگاه ازاد رشت که جداست!!(البته تعداد مشخص و پیشونی سفیدی هستن و قالب تجمیع به کل دانشگاه و کل دانشجوها نیستن!)
خدا همه ما رو به راه راست هدایت بفرماید!!
در ضمن به یک دانشجوی پزشکی:کلی واسه اون خط زرد خندیدم:))))
این اقای گل پسرم ما هی میریم بلاگشون میبینیم ستون نظراتشون بستست!! بلاگ به اون خوبی چرا ستون نظراتش بستست اخه:((
در مورد اون م که وااااااااااااای من همین جوری داره شاخ های متعجبم بلندتر می شه!!!!!!!!
خدای من!!
کاش یاد بگیریم
خانوم «نشاط. و» مدیرگروه دوران کاردانیم بود… و کم کم روابط من با ایشون صمیمی شد تا این که امروز برام مثل یه مادر دومه البته مامانی که فقط 10 سال از دخترش بزرگتره :دی
بهترین دوستمه یه آدم خاصه اقعا حتی اون موقع هم که قط مدیر گروه بود و استاد… درد همه ی بچه ها رو می دونست و خیلی به بچه ها نزدیک بود
برای من یه نعمت بزرگه من بخش بزرگی از زندگی امروزم رو به اون مدیونم
به جناب دکتر آرمانوشوخی نبودا!مخصوصا در مورد خط قرمز!
فکر می کنم همه ماها صرف نظر عقیده ودیدی که داریم همیشه تو زندگیمون یک خط قرمزهایی داریم شاید نوعش فرق کنه ولی بالاخره همه معنقدیم هر چیزی حدی داره و……..
دکتر آرمان البته!با عرض معذرت بخاطر اشتباه تایپی
به دانشجوی پزشکی:چرا تهدید می کنید:( 🙂
اره من خودمم خط قرمز دارم!! اما خط زرد رو تا حالا نشنیده بودم واسه همین خندم گرفت:))
میگم باحال میشد خودشُ پیدا میکردیم اینُ بخونه، نه؟
[…] خاطرات زندگی خوابگاهی 2 […]
[…] همه برادریم ، خاطرات خوابگاهی خاطرات زندگی خوابگاهی 1 خاطرات زندگی خوابگاهی 2 […]
[…] خاطرات زندگی خوابگاهی 2 خاطرات زندگی خوابگاهی 3 خاطرات زندگی خوابگاهی4 […]
[…] خاطرات زندگی خوابگاهی 2 خاطرات زندگی خوابگاهی 3 خاطرات زندگی خوابگاهی4 […]
[…] مه برادریم ، خاطرات خوابگاهی خاطرات زندگی خوابگاهی 1 خاطرات زندگی خوابگاهی 2 […]
[…] خاطرات زندگی خوابگاهی 2 […]