Feeds:
نوشته
دیدگاه

پایانی برای یک آغاز

عکس

2 بهمن 57

من در خانواده ای بدنیا آمدم و رشد کردم که محبت همیشه حرف اول و آخر را زده است. در خانواده ما همه همیشه عاشق هم بوده اند. در چنین محیطی که بزرگ شوی ناخودآگاه محبت در وجودت نهادینه می شود. یاد می گیری که باید دوست داشته باشی و محبت کنی. یاد می گیری که من و تو و اوئی وجود ندارد. در یک خانواده همه ما هستند. در چنین خانواده ای مسلما از دست دادن عزیز سخت تر است. قلبت درد می گیرد. جگرت کباب می شود وقتی جای خالیش را می بینی.تولدش که می شود  اگر مثل من شخصیت برون گرائی داشته باشی میخواهی داد بزنی، گریه کنی! ولی اگر از ترس ناراحتی مادر و برادرت نتوانی بلند بلند گریه کنی،به دنیای مجازی پناه میبری. اینجا فریاد که می کشی حداقل مادر و برادرت نمی شنوند. امیدواری که ایندفعه هم مطلبت را نخواهند خواند ولی می آیند و می خوانند!!

در صفحه  فیس بوکم نوشتم از روز تولدش

شب 1 بهمن 57
گرگان
مادربزرگ هم آمده بود تا شاهد تولد نوه اش باشد.حکومت نظامی هم بود. پدرجان با هزار مصیبت مادرم را به بیمارستان رساند.

صبح 2 بهمن 57
ساعت هشت صبح
گرگان
پسری تپل و زیبا بدنیا آمد. داداشی که آنموقع خودش هم کوچولو بود اصرار داشت که اسم نوزاد تازه متولد شده را جواد بگذارند. اسمش را جواد گذاشتند.

سی و چهار سال بعد
2 بهمن 91
مادر و برادر و خواهری در حسرت دیدن نگاه مهربان عزیز دلشان هستند. افسوس که این آرزو حداقل در این دنیا دست نیافتنی است. تنها خاطره مانده است. خاطراتی خوش از سی و سه سال زندگی . خاطراتی پر از مهربانی و محبت . خاطره روزهای خوب با هم بودن ، با هم خندیدن و با هم زندگی کردن. افسوس که خیلی زود گذشت… افسوس …

تا ابد در قلبمان زنده ای نازنین برادرم.
تولدت مبارک

اظهار لطف دوستان مخصوصا دوستان دنیای مجازی پای این پست بسیار خوشحالم کرد. تلفن خانوم دکتر عزیز و مهربان ارکیده بانو (نویسنده وبلاگ لژیونلا) که جزو دوستان فوق العاده مهربان و نازنین هستند باز هم مرا به یاد دوستان خوبی انداخت که وجودشان و محبتهای بی دریغشان را مدیون دنیای مجازی هستم. هر چند قبلترها هم گفته ام از دوستان دیده و نادیده ای که برایم عزیزند که وجودشان در این زمانه نامراد غنیمتی بس گرانبها است. ولی باز هم می گویم  که همه شما ( بله شمائی که خود می دانید چقدر برایم عزیزید) را بسیار و از ته دل دوست میدارم. برایتان بهترینها را آرزو می کنم. امیدوارم که همیشه دلتان شاد و لبتان خندان باشد.

تولدی دیگر

روزهائی که گذشت ، گذشت اما بسیار سخت! از سختی اش چه بگویم که ناگفتنم بهتر است!  کسی که برادرش را از دست داده آنهم دو سال بعد از پدر ، مسلما حال مساعدی نخواهد داشت. از کلمه مرگ متنفرم و هیچگاه در مورد عزیزانم بکار نبردمش. چون برای انسانهای خوب مرگ ، رها شدن از قفس تنگ دنیاست. 5 روز دیگر دقیقا دو ماه از رفتن برادر مهربانم از تولد دیگرش می گذرد. مادرش و تنها خواهرش  به همراه تنها برادرش در فراقش خون گریه می کنند. آخر نمیدانید چقدر پاک و معصوم بود. بقول خاله جان و دائی جان معصومیت کودکانه اش را هنوز از دست نداده بود. کینه در دلش جائی نداشت. از نگاههای معصوم و مهربانش چه بگویم که ندیدن آن نگاهها آتش بر جانم میزند. در طول زندگیش هیچگاه غیبت نکرد و بد کسی را نگفت( این خصوصیتش را خیلی دوست داشتم چون دقیقا نقطه مقابل من بود!) . همیشه و تا ابد دوستش خواهم داشت.

یکبار یکی در حق بی وارثین دعا میکرد ، رسید به داداش جواد من ! چه کسی گفته او بی وارث است!! او بی وارث نیست!! تا زمانی که نفس می کشم برای شادی روحش دعا می کنم.  به برادرم بی وارث نگوئید!!

در 29 مهر 87 وبلاگم متولد شد. آنروز با داداش جواد «زندگی جاریست….» را ساختم. 29 مهر 91 وبلاگم 4 ساله شد ولی این بار داداش جواد دو هفته بود که رفته بود.

1 آذر 91 ، 29 ساله شدم . این بار روز تولدم را بدون پدر و داداش جوادم سپری کردم.

پ . ن : هیچ اتفاقی جز مرگ نمی توانست خانواده گرم و صمیمی ما را از هم جدا کند ولی مرگ بیرحمانه ما را از هم جدا کرد. یک روز بالاخره من هم به پدر و برادرم ملحق خواهم شد. کاش آنروز از من هم به نیکی یاد بشه

خدایا چنان کن سرانجام کار

تو خشنود باشی و ما رستگار

زهره عزیزم عنوان این پست همون عنوانی هست که چند روز پیش توی پستی با همین عنوان با من همدردی کرده بودی. اونموقع پستت رو که خوندم و این آیه رو دیدم انگار  مطلبی رو که میدونستم ولی یادم رفته بود رو دوباره بخاطرم آوردی .  خوب میدونم الان چه احساسی داری . چون خودمم همون احساس رو دارم. فقط میخوام بدونی که مادربزرگ خیلی خوشبخت بودن که نوه هائی مثل تو و وحیده داشتن. حتما بهتون افتخار هم میکنن . از دست دادن عزیز واقعا وحشتناک و غیرقابل تصوره. به شما و خانواده محترمتون مصیبت وارده رو تسلیت میگم و براتون صبر و شکیبائی آرزو می کنم ….

درست دو سال و یک ماه بعد از نازنین پدرم ، نازنین برادرم، فرشته نجات* هزاران بیمار ، صبح شنبه در اثر سانحه رانندگی که طی برگشت از ماموریت انتقال مریض در اثر بی احتیاطی راننده در اثر برخورد با کامیون اتفاق افتاد  ، به رحمت ایزدی پیوست.

داداش جواد نازنین و مهربان من پرستار بود. سالها صادقانه خدمت کرد و در نهایت باعزت به دیدار معبود شتافت. نیازی نیست من از پاکی و صداقتش حرف بزنم. این رو میشد از چشمان اشکبار همکارانش بخوبی حس کرد. در طی سالها کار و خدمت بعنوان سوپروایزر بیمارستان هرگز کسی رو اذیت نکرد. همیشه بزرگوار و صادق و مهربان بود.

هنوز داغ پدر کهنه نشده بود که نازنین برادر جوانم را از دست دادم. من تحمل اینهمه داغ و مصیبت را ندارم. خدایا باور کن تحمل ندارم. از ترس اینکه مادر و برادرم با گریه های من غمگین تر شوند حتی نمیتوانم یک دل سیر گریه کنم.

برادرم پس از رفتن پدرم سعی میکرد جای خالی او را احساس نکنم. هر کاری که پدر برایم انجام میداد ، بدون درخواست من ، برایم انجام میداد. همیشه مهربان و صبور بود. عزیز بود. عزیز بود. عزیز بود. عزیز بود.

داغ از دست دادن عزیز اونقدر تلخ و جانکاه هست که وصفش غیرممکنه. امیدوارم هیچ وقت، هیچ کس این درد رو حس نکنه.

پ . ن : آخرین بوسه ای که بر لپ های نرم و دوست داشتنی ات نشاندم هرگز فراموش نخواهم کرد. ساعت دوازده و سی و پنج دقیقه جمعه 14 مهر 91 برای آخرین بار سرم را بر شانه های گرم و مهربانت گذاشتم و مثل همیشه به خدای بزرگ سپردمت و برایت دعای خیر کردم. صبح شنبه رئیس حراست شبکه بهداشت دم در خانه آمد و سراغ خان داداش رو از ما گرفت؛گفت داداش جواد پاش شکسته. ما ترسان و لرزان وارد بیمارستان شدیم. با دیدن لباسهای مشکی همکارانت مات و مبهوت ماندیم. غم از دست دادنت اونقدری گران هست که نمیدونم چطوری باید تجمل کنم. چطوری باید خویشتن دار باشم. چطوری باید صبر کنم؟ اصلا نمیدونم چیکار باید بکنم! ولی اینو میدونم که تا ابد دوستت خواهم داشت.دوستت خواهم داشت. دوستت خواهم داشت. عزیز دل من، گل من، نازنین من به خدای مهربان سپردمت.الهی که در جوار رحمت ابدیش شاد و خرم باشی .

*فرشته نجات : صفتی که توی یکی از سریالها به پرستاران داده شد و از اون به بعد مامانم داداش جواد رو با این لقب صدا می کرد.