همینطوری دلمان خواست یک بازی ابداع بنمائیم . همگی دعوت هستید به این بازی.
» حس نوستالژی در شما چگونه ایجاد میشود ؟ مثلا با دیدن چه اشیائی و یا افرادی و یا با رفتن به چه مکانهائی خاطرات خوب و بد به ذهن شما هجوم می آورند ؟ «
1. علویه : عروسک دوران کودکیم بود. یک نفر بهم هدیه داده بود . خیلی دوستش داشتم . عروسکی زشت و پارچه ای و سفید که با گذر زمان رنگش تیره شده بود . با دیدنش خاطرات بچگیم برام زنده میشد.
2 . پالتو صورتی : با دیدن پالتو صورتی رنگ تن بچه های کوچولو یاد روزی می افتم که سر کوچه مون با ماشین تصادف کردم. مامانم که متوجه شد با همون چادر گل گلی و دمپائی بدو بدو اومد . بابائیم هم خونه نبود . با آقای راننده بردنم بیمارستان .
3 . مجسمه بزرگ جلوی پارک شهر : الان موجود نیست. میگن دزدیدنش. الله اعلم. وقتی بابائیم منو میبرد پارک سوار اون مجسمه که شکل حیوان بود ، میکرد . اونموقع بنظرم خیلی بزرگ بود ولی بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم من خیلی کوچولو بودم !!
4 . ترانه های احسان خواجه امیری : یاد سفر مشهد می افتم . توی یکی از سفرهامون دو تا از آلبومهاشو خریده بودیم. الان هر وقت اون ترانه ها رو میشنوم یاد مشهد می افتم.
5 .تلویزیون سیاه و سفید : اونموقعها کنترل تلویزیون من بودم . هر کی میخواست کانال تلویزیون رو عوض کنه به من می گفت.
6 . آهنگ » ای حرمت ملجا درماندگان » : یاد بابائیم می افتم که این آهنگ رو خیلی دوست داشت .
7 . کلوچه : یاد دوران ابتدائی تحصیلم می افتم . مامانم حتما توی کیفم می گذاشت .
8 . واکسن : یاد اون روزی می افتم که بابائیم منو برد واکسن بزنم . منم کلی گریه میکردم. بابائی می گفت گریه نداره که ، اصلا دردت نمیاد ولی من گوشم بدهکار نبود. رفتیم داخل. داشتند به نوزادها واکسن میزدند و انها هم گریه نمیکردن . من که از اول گریه کرده بودم تا آخرش گریه کردم ، با اینکه اصلا دردم نیومد.چهار پنج سالم بود فکر کنم. بابائی منو برد و کلی برام اسباب بازی خرید . اونقدر چسبید .
9 . آمپول : همسایه مون آمپول زن بود. هر موقع دکتر برام آمپول تجویز می کرد ، منو میبردن پیش آمپول زن محل ! منم پیش آمپول زن اصلا گریه نمی کردم ولی بعدش که بر می گشتیم خونه کلی گریه میکردم و کلی فحش به دکتر میدادم . ( خوبه دکترمو کلی دوست داشتم و اینقدر فحش بهش دادم . اسمش دکتر فهیمی بود ، برادرزاده نخست وزیر بودن ایشون . ایشالا که حلالم میکنن ).
10 . مداد : یکساله که بودم مداد داداشیم رو برداشته بودم و صاف فرو برده بودم توی چشمم. خدا رحم کرده بود که هیچی نشده بود. ( از اول شیفته علم و دانش بودم دیگه !!)