دوستان از پست قبلی خوششان نیامد و اینجا بود که باید لغت ابداعی » پمفولیکس عود کن » *دکتر ربولی به کار گرفته شود . بنابراین در لابلای ذهنم جستجو کردم و اینها رو یافتم.
1 . ترم اول دوره کارشناسی ، سر کلاس شیمی عمومی 1 :
آقای دکتر فرشباف که آخرین سال تدریسشون بود مشغول تدریس بودند. نوع تدریس ایشون خیلی جالبه و خیلی هم خوش اخلاق بودند. یکدفعه دیدیم که ایشون عصبانی شدند . اون آقای هم کلاسی ما که گوینده جمله معروف » اسلام به خطر افتاد » در همان اردوئی بودند که دوستان ما نصف راه رو پشت وانت سوار شده بودند که یادتون هست ! دکتر فرشباف رو به ایشون : ( البته لازم به ذکر است که پشت سر اون آقای همکلاسی هم ستونی قرار داشت ) اول محکم گچ رو به سمتشون پرتاب کردند و بعد گفتند ببین اگر حواست به درس نباشه همچین میزنمت که بخوری به ستون و خودت و ستون با هم برین بیرون !!! ما که همیشه ردیف اول می نشستیم متوجه قضیه نشدیم ولی دوستانی که عقب نشسته بودند می گفتند این آقا از اول تا آخر کلاس به صورت تابلوئی برگشته بودند سمت خانمها و نگاهشون میکردند ! حالا چی رو نگاه میکردند خدا عالمه !! آخه اینا رو که هر روز می دیدند دیگه وسط کلاس نگاه کردنشون چی بود دیگه !
البته لازم به ذکر است که ایشون بعد از 3 ترم مشروط شدن اخراج شدند ولی وقتی ترم آخر بودیم ایشون رو دیدیم که دوباره برگشته بودند. توی اون سه ترم معدل کلشون 8 بود !!! ( لازم به ذکر است پدر ایشون صاحب یک کارخانه معروف بود و 3 میلیون هم جهت قبولی ایشون در کنکور خرج کرده بود .)
2 . سال دوم کارشناسی :
بچه های شیمی کاربردی خیلی فیلم تشریف داشتند . بنابراین سناریوئی ترتیب داده بودند. مثل اینکه یکی از خانمهای هم کلاسیشون به یکی از آقایان علاقمند شده بود و همه از رفتار این خانم متوجه این علاقه شده بودند و تصمیم گرفتند سر به سر اون خانم بگذارند. یک روز خبری در دانشکده پیچید . آقای » ی » ازدواج کرد ! خب همه گفتند مبارکه . ایشالا به پای هم پیر بشن. ولی اون خانم بطرز محسوسی افسردگی گرفته بود ، بطوریکه بقیه افرادی که متوجه علاقه ایشون نشده بودند نیز متوجه شدند و بعدا که معلوم شد این خبر دروغ بوده دیگه اوضاع برای اون خانم بدتر هم شد !!! بیچاره دختره !
3 . ترم سوم دوره کارشناسی ارشد :
سر کلاس نمیدونم از کجا بحث ازدواج پیش اومد که یکی از آقایون همکلاسی که سنشون بالاست و ما تا چند وقت پیش فکر میکردیم متاهل هستند و استاد و یکی از خانمهای متاهل ورودی دو سال قبلتر از ما ، داشتند بحث میکردند و ما هم بی سر و صدا گوش میکردیم. خانم متاهل از مشکلات تحصیل و تاهل صحبت میکرد که یکدفعه آقای همکلاسی برگشتند گفتند خانمها درس خوندن رو میخوان چیکار ؟! اول و آخر که باید با یک دیپلم ازدواج کنند !!!!!!!! واقعا اونجا جا داشت حالشون گرفته بشه اونم اساسی و از آنجائی که عادت ندارم به حرفهای بی سر و ته بعضی ها جواب بدم ، جواب ندادم و دوستانم نیز حرفی نزدند!!!! حالا این سوال مطرح است که اصلا ایشان از کجا میدانستند کی با کی ازدواج می کنه؟!
* پمفولیکس عود کن : بی مزه