Feeds:
نوشته
دیدگاه

Archive for the ‘شعر’ Category

ای آقای در پس ابرهای تیره ، میدانم که روزی خواهی آمد و خط بطلانی بر هر آنچه رنگ تیرگی و تاریکی دارد خواهی کشید . روزی خواهی آمد و عدالت را در سراسر جهان خواهی گستراند. همه منتظر آمدنت هستند بخاطر تمام آنچه که گفتم و بخاطر تمام بهانه هائی که برای آمدنت دارند. همه می گویند بیا و قبر مخفی مادرت فاطمه زهرا ( س ) را به ما نشان بده ولی من می گویم آقای من بیا و مادرت ، شیرزن گستره تاریخ بشریت ، پاک ترین  زن تمام دوران را به من و ما معرفی کن. تمام دردمان قبر مخفی مادرت است تا بنشینیم و بر آن بگرییم ولی او چه نیازی به گریه های ما دارد . نمی گویم گریه نکنیم و از مظلومیتش نگوئیم ، نمی گویم از ظلمی که بر او رفت سخن به میان نیاوریم . نمی گویم بخاطر دل پاره پاره اش اشک نریزیم. می گویم اشکمان همراه با معرفت و شناخت باشد . همراه با خلوص نیت باشد . همراه با تفکر باشد.می گویم کاش او را و شخصیتش را بشناسیم . وقتی دم از الگو بودنش می زنیم ، بدانیم که این اسوه و الگو و نمونه یک زن کامل چه صفاتی داشت که اینگونه جاودانه شد . در عمر کوتاهش چه کرد که بهترین زن تاریخ لقب گرفت.ما اصلا او را می شناسیم ؟  والله که نمی شناسیم!!! فقط بر پهلوی شکسته اش می گرئیم و دیگر هیچ از او نمی دانیم.

سالها قبل کتابی در رابطه با زندگانی حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها میخواندم که از استاد …. بود . و بارها افسوس زمانهائی را خوردم که صرف خواندن این کتاب شد. افسوسم زمانی بیشتر شد که درهمان سال ، یکی از برنامه های تلویزیونی همین کتاب را بهترین کتاب در زمینه شناخت شخصیت ایشان معرفی کرد !

دلم یک نوحه خوب و باحال میخواد . یک زمانی گوشیم پر از نوحه بود و چقدر هم توی عزاداریها بهشون گوش میکردم ولی خیلی وقته که همه رو پاک کردم . چون همیشه معتقد بودم نفسی که نام ائمه و معصومین و پاکان  ازش خارج میشه ، باید پاک باشه نه ناپاک. شما یک نوحه خوب سراغ دارین؟

شهادت دردانه عالم هستی ، ریحانه رسول حضرت فاطمه زهرا ( س ) بر تمام شیفتگان آن حضرت تسلیت باد.

شعر زیر هم شعری است از احمد عزیزی با نام » ضریح گمشده » که من خودم این شعر رو خیلی دوست دارم.

عشق من! پاييزآمد مثل پار
باز هم، ما باز مانديم از بهار 

احتراق لاله را ديديم ما
گل دميد و خون نجوشيديم ما 

بايد از فقدان گل، خونجوش بود
در فراق ياس، مشكي پوش بود

ياس بوي مهرباني مي دهد
عطر دوران جواني مي دهد

ياس ها يادآور پروانه اند
ياس ها پيغمبران خانه اند

ياس  ما را رو به پاكي مي برد
رو به عشقي اشتراكي مي برد 

ياس در هر جا نويد آشتي ست
ياس دامان سپيد آشتي ست 

در شبان ما كه شد خورشيد؟ ياس
بر لبان ما كه مي خنديد؟ ياس 

ياس يك شب را گل ايوان ماست
ياس تنها يك سحر مهمان ماست 

بعد روي صبح، پرپر مي شود
راهي شبهاي ديگر مي شود

ياس مثل عطر پاك نيّـت است
ياس استنشاق معصوميّـت است 

ياس را آيينه ها رو كرده اند
ياس را پيغمبران بو كرده اند

ياس بوي حوض كوثر مي دهد
عطر اخلاق پيمبر مي دهد

حضرت زهرا دلش از ياس بود
دانه هاي اشكش از الماس بود 

داغ عطر ياس زهرا زير ماه
مي چكانيد اشك حيدر را به چاه 

عشق محزون علي ياس است و بس
چشم او يك چشمه الماس است و بس

اشك مي ريزد علي مانند رود
بر تن زهرا: گل ياس كبود

گريه آري گريه چون ابر چمن
بر كبود ياس و سرخ نسترن 

گريه كن حيدر! كه مقصد مشكل است
اين جدايي از محمد مشكل است 

گريه كن زيرا كه دُخت آفتاب
بي خبر بايد بخوابد در تراب 

اين دل ياس است و روح ياسمين
اين امانت را امين باش اي زمين 

گريه كن زيرا كه كوثر خشك شد
زمزم از اين ابر ابتر خشك شد 

نيمه شب دزدانه بايد در مغاك
ريخت بر روي گل خورشيد، خاك 

ياس خوشبوي محمد داغ ديد
صد فدك زخم از گل اين باغ ديد 

مدفن اين ناله غير از چاه نيست
جز تو كس از قبر او آگاه نيست 

گريه بر فرق عدالت كن كه فاق
مي شود از زهر شمشير نفاق 

گريه بر طشت حسن كن تا سحر
كه ُپر است از لخته ي خون جگر 

گريه كن چون ابر باراني به چاه
بر حسين تشنه لب در قتلگاه 

خاندانت را به غارت مي برند
دخترانت را اسارت مي برند

گريه بر بي دستي احساس كن!
گريه بر طفلان بي عباس كن!

باز كن حيدر! تو شطِّ اشك را
تا نگيرد با خجالت مشك را 

گريه كن بر آن يتيماني كه شام
با تو مي خوردند در اشك مدام 

گريه كن چون گريه ي ابر بهار
گريه كن بر روي گل هاي مزار 

مثل نوزادان كه مادر مرده اند
مثل طفلاني كه آتش خورده اند 

گريه كن در زير تابوت روان
گريه كن بر نسترنهاي جوان 

گريه كن زيرا كه گلها ديده اند
ياس هاي مهربان كوچيده اند 

گريه كن زيرا كه شبنم فاني است
هر گلي در معرض ويراني است 

ما سر خود را اسيري مي بريم
ما جواني را به پيري مي بريم 

زير گورستاني از برگ رزان
من بهاري مرده دارم اي خزان 

زخم آن گل در تن من چاك شد
آن بهار مرده  در من خاك شد 

اي بهار گريه بار  نااميد
اي گل مأيوس من!  ياس سپيد

 آهنگ یاس کبود شادمهر رو هم از اینجا دانلود کنید. حجم 708 کیلوبایت

 

Read Full Post »

در این سرای بی کسی کسی به در نمیزند            

 به دشت پرملال ما پرنده پر نمیزند

يكي ز شب گرفتگان چراغ بر نميكند                  

 كسي به كوچه سار شب در سحر نميزند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار               

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند

دل خراب من دگر خراب تر نميشود                      

كه خنجر غمت ازين خراب تر نميزند

گذرگهي است پر ستم كه اندرو بغير غم               

يكي صلاي آشنا به رهگذر نميزند

چه چشم پاسخ است ازين دريچه هاي بسته ات؟     

برو كه هيچكس ندا به گوش كر نميزند

نه سايه دارم و نه بر ، بيفكنندم و سزاست            

 اگر نه ، بر درخت تر كسي تبر نميزند

 

 

شاعر : هوشنگ ابتهاج   متخلص به سایه

Read Full Post »

حال دنیا را بپرسیدم ز یک فرزانه ای
گفت یا باد است یا خاکست یا افسانه ای
حال عمر خود بپرسیدم که حال عمر چیست
گفت یا برقست یا شمعست یا پروانه ای
گفتمش چونند آنانکه بدان دل بسته اند
گفت یا مستند یا خوابند یا دیوانه ای

Read Full Post »

اول آبی بود این دل، آخر اما زرد شد

آفتابی بود، ابری شد، سیاه و سرد شد

آفتابی بود ،ابری شد، ولی باران نداشت

رعد و برقی زد ولی رگبار برگ زرد شد

صاف بود و ساده و شفاف، عین آینه

آه، این آیینه کی غرق غبار و گرد شد ؟

هر چه با مقصود خود نزدیکتر می شد ،نشد

هرچه از هر چیز و هر ناچیز دوری کرد ،شد

هر چه روزی آرمان پنداشت ،حرمان شد همه

هر چه می پنداشت درمان است ،عین درد شد

سر به زیر و ساکت و بی دست و پا می رفت دل

یک نظر روی تو را دید و حواسش پرت شد

بر زمین افتاد چون اشکی ز چشم آسمان

ناگهان این اتفاق افتاد : زوجی فرد شد

بعد هم تبعید و زندان ابد شد در کویر

عین مجنون از پی لیلی بیابانگرد شد

کودک دل شیطنت کرده است یک دم در ازل

تا ابد از دامن پر مهر مادر طرد شد

                                                         قیصر امین پور

   

 

دوره ارزانيست
شرف اينجا ارزان
تن عريان ارزان
آبرو قيمت يك تكه نان
و دروغ از همه چيز ارزانتر
و چه تخفيف بزرگي خورده ….
“قیمت انسان‌ها”
همین

   

چترها را بايد بست؛
زير باران بايد رفت.
فکر را ؛ خاطره را؛ زير باران بايد برد.
با همه مردم شهر؛ زيرباران بايد رفت.
دوست را؛ زير باران بايد ديد.
عشق را ؛ زير باران بايد جست.
زير باران بايد بازي کرد.
زير باران بايد چيز نوشت؛ حرف زد؛ نيلوفر کاشت

  

پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانه ای دارد میان ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس وخشتی از طلا
پایه های برجش از عاج وبلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان

رعد و برق شب صدای خنده اش
سیل و طوفان نعره توفنده اش
دکمه پیراهن او آفتاب
برق تیغ و خنجر او ماهتاب
هیچکس از جای او آگاه نیست
هیچکس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین

هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین، از آسمان،از ابرها
زود می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست

 

کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند
تا خطا کردی عذابت می کند
در میان آتش آبت می کند
با همین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم پر ز دیو و غول بود
نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود

تا که یکشب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا
 

زود پرسیدم پدر اینجا کجاست
گفت اینجا خانه خوب خداست!
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست ورویی تازه کرد
با دل خود گفتگویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست اینجا در زمین؟
گفت آری خانه او بی ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهربان وساده وبی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره دل را برایش باز کرد
می شود درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران حرف زد


Read Full Post »

سیاهی

سياهي از درون كاهدود پشت درياها

برآمد, با نگاهي حيله گر, با اشكي آويزان

بدنبالش سياهي هاي ديگر آمدند از راه,

بگستردند بر صحراي عطشان قيرگون دامان.

 

سياهي گفت:

ـ «اينك من, بهين فرزند درياها,

شما را, اي گروه تشنگان, سيراب خواهم كرد.

چه لذت بخش و مطبوع ست مهتاب پس از باران,

پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم كرد.

بپوشد هر درختي ميوه اش را در پناه من,

ز خورشيدي كه دايم مي مكد خون و طراوت را.

نبينم . . . واي . . . اين شاخك چه بيجانست و پژمرده . . .»

سياهي با چنين افسون مسلط گشت بر صحرا.

 

زبردستي كه دايم مي مكد خون و طراوت را,

نهان در پشت اين ابر دروغين بود و مي خنديد.

مه از قعر محاقش پوزخندي زد بر اين تزوير,

نگه مي كرد غار تيره با خميازه جاويد.

 

گروه تشنگان در پچ پچ افتادند:

ـ «ديگر اين

همان ابرست كاندر پي هزاران روشني دارد»

ولي پير دروگر گفت با لبخندي افسرده:

ـ «فضا را تيره مي دارد, ولي هرگز نمي بارد.»

 

خروش رعد غوغا كرد, با فرياد غول آسا.

غريو از تشنگان برخاست:

ـ «باران است . . . هي! . . . باران!

پس از هرگز . . . خدا را شكر . . . چندان بد نشد آخر . . .»

ز شادي گرم شد خون در عروق سرد بيماران.

 

به زير ناودان ها تشنگان, با چهره هاي مات,

فشرده بين كف ها كاسه هاي بي قراري را.

ـ «تحمل كن پدر . . . بايد تحمل كرد . . .»

ـ «مي دانم

تحمل مي كنم اين حسرت و چشم انتظاري را . . .»

 

 

ولي باران نيامد . . .

ـ «پس چرا باران نمي آيد؟»

ـ «نمي دانم, ولي اين ابر باراني ست, مي دانم.»

ـ «ببار اي ابر باراني! ببار اي ابر باراني!

شكايت مي كنند از من لبان خشك عطشانم.»

 

ـ «شما را, اي گروه تشنگان! سيراب خواهم كرد»

صداي رعد آمد باز, با فرياد غول آسا.

ولي باران نيامد . . .

ـ «پس چرا باران نمي آيد؟»

سرآمد روزها با تشنگي بر مردم صحرا.

 

گروه تشنگان در پچ پچ افتادند:

ـ «آيا اين

همان ابرست كاندر پي هزاران روشني دارد؟»

وآن پير دروگر گفت با لبخند زهرآگين:

ـ «فضا را تيره مي دارد, ولي هرگز نمي بارد.»

 

منیع : دلنوشته های جوان ایرانی

Read Full Post »

Older Posts »