روزها سپری می شدند و ما خوشبخت بودیم. انگار که خوشیختی همیشگی بود.
همه چیز عادی بود. روزها می آمد و میرفت. ما با هم خوشبخت بودیم. دو ماه قبلش با هم یک سفر مشهد و شمال رفتیم. خیلی خوش گذشت. گفتیم و خندیدیم و شاد بودیم. یک ماه قبلش خانواده دائی جان از کربلا برگشتند رفتیم به مهمانیشان و کل فامیل آنجا جمع بودیم. خان داداش فیلم پدربزرگ و مادربزرگ را می گرفت. بابائی از در وارد شد و سلام بلندی داد. ما باز هم خوشبخت بودیم چون در کنار هم بودیم. بعد ماه رمضان رسید . هر روز با هم سحری می خوردیم و افطاری و چقدر خوشبخت بودیم. چند روز قبلش بابائی ماشین لباسشوئی جدید خرید چون ماشین لباسشوئی قبلی خراب شده بود . گفتم حالا چه وقت عوض کردن ماشین لباسشوئیه؟ الان ماه رمضونه بذار بعد ماه رمضون! گفت : هر کاری رو باید بوقتش انجام داد، بعدش نمیشه!!چند روز قبلش من به دست پخت مامان ایراد گرفتم.بابائی گفت خیلی هم خوشمزه است. دیروزش رفتیم کفش بخریم. دیروز عصرش شیر حمام رو که خراب شده بود خریده بود. وسط هال نشسته بود و می گفت بذار جواد از کشیک بیاد، فردا عوضش می کنه!! دیشبش بعد از افطار به من گفت : عذرا چائی رو بیار بخوریم! من گفتم وایسا نمازمو بخونم بعد!فرداش 27 رمضان بود ، 16 شهریور ،صبح با هم سحری خوردیم! و خوابیدیم!ساعت 9 صبح تلفن زنگ خورد ! من گوشی رو برداشتم یک مرد غریبه بود! سراغ بابامو گرفت! گفتم خونه نیست! سوالای عجیبی پرسید! یهو دلم هری ریخت پائین! گوشی رو که قطع کردم هر چی به موبایلش زنگ زدم جواب نداد!! فهمیدم اتفاق بدی افتاده! بعدش دائی جان زنگ زد به گوشی خان داداش!! خان داداش دستش بند بود. من گوشی رو برداشتم!! دائی جان گفت: تو چرا گوشی رو برداشتی؟! دیگه داشتم خفه میشدم از استرس! گفتم چی شده بابائیم طوری شده؟! گفت نه ناراحت نباش هیچی نیس!! اومد و خان داداشو برداشت و برد! من د اشتم توی خونه واسه خودم راه میرفتم دهنم خشک خشک بود !! مامانی رفته بود مجلس قرآن! مامانی هم اومد!! گفتم مامان چرا زود اومدی؟ گفت : اونجا بهم گفتن زنگ زدین گفتین مهمون اومده!! من دیگه فهمیده بودم یه چیزی شده!! هی زنگ میزدم به داداشی! هی زنگ میزدم!! آخرش گوشی رو برداشت : گفت الان مهمونا میان آماده باشین!! من گفتم کدوم مهمونا؟! عین دیونه ها نشسته بودم به در و دیوار زل زده بودم!! گریه ام نمی اومد!!! مات و مبهوت و گیج بودم! نه نمیشه! نمیشه! اونی که رفته بود پیش خدا عزیز من بود! پدر من بود! از اون روز دو سال گذشته! دو سال طولانی !! هر روز و هر شب یادش با من هست ولی از ترس اینکه مامان غصه نخوره خودمو میزنم به اون راه که یعنی من قویم ولی نه قوی نیستم ! از اول هم نبودم ! فقط نقش آدمهای قوی رو بازی کردم ! من هنوز هم هر لحظه دلم براش تنگ میشه ! برای خودش صداش آغوشش. من هنوز هم نمیتونم دوریشو تحمل کنم. هنوز هم تحملشو ندارم……
دلم تنگه…
پ . ن : کاش 27 رمضان دو سال پیش هیچ وقت خورشید طلوع نمی کرد.
با اینحال زندگی همچنان جاریست….