Feeds:
نوشته
دیدگاه

Posts Tagged ‘پدر’

روزها سپری می شدند و ما خوشبخت بودیم. انگار که خوشیختی همیشگی بود.

همه چیز عادی بود. روزها می آمد و میرفت. ما با هم خوشبخت بودیم. دو ماه قبلش با هم یک سفر مشهد و شمال رفتیم. خیلی خوش گذشت. گفتیم و خندیدیم و شاد بودیم. یک ماه قبلش خانواده دائی جان از کربلا برگشتند رفتیم به مهمانیشان و کل فامیل آنجا جمع بودیم. خان داداش فیلم پدربزرگ و مادربزرگ را می گرفت. بابائی از در وارد شد و سلام بلندی داد. ما باز هم خوشبخت بودیم چون در کنار هم بودیم. بعد ماه رمضان رسید . هر روز با هم سحری می خوردیم و افطاری و چقدر خوشبخت بودیم.  چند روز قبلش بابائی ماشین لباسشوئی جدید خرید چون ماشین لباسشوئی قبلی خراب شده بود . گفتم حالا چه وقت عوض کردن ماشین لباسشوئیه؟ الان ماه رمضونه بذار بعد ماه رمضون! گفت : هر کاری رو باید بوقتش انجام داد، بعدش نمیشه!!چند روز قبلش من به دست پخت مامان ایراد گرفتم.بابائی گفت خیلی هم خوشمزه است. دیروزش رفتیم کفش بخریم. دیروز عصرش شیر حمام رو که خراب شده بود خریده بود. وسط هال نشسته بود و می گفت بذار جواد از کشیک بیاد، فردا عوضش می کنه!! دیشبش بعد از افطار به من گفت : عذرا چائی رو بیار بخوریم! من گفتم وایسا نمازمو بخونم بعد!فرداش 27 رمضان بود ، 16 شهریور ،صبح با هم سحری خوردیم! و خوابیدیم!ساعت 9 صبح تلفن زنگ خورد ! من گوشی رو برداشتم یک مرد غریبه بود! سراغ بابامو گرفت! گفتم خونه نیست! سوالای عجیبی پرسید! یهو دلم هری ریخت پائین! گوشی رو که قطع کردم هر چی به موبایلش زنگ زدم جواب نداد!! فهمیدم اتفاق بدی افتاده! بعدش دائی جان زنگ زد به گوشی خان داداش!! خان داداش دستش بند بود. من گوشی رو برداشتم!! دائی جان گفت: تو چرا گوشی رو برداشتی؟! دیگه داشتم خفه میشدم از استرس! گفتم چی شده بابائیم طوری شده؟! گفت نه ناراحت نباش هیچی نیس!! اومد و خان داداشو برداشت و برد! من د اشتم توی خونه واسه خودم راه میرفتم دهنم خشک خشک بود !! مامانی رفته بود مجلس قرآن! مامانی هم اومد!! گفتم مامان چرا زود اومدی؟ گفت : اونجا بهم گفتن زنگ زدین گفتین مهمون اومده!! من دیگه فهمیده بودم یه چیزی شده!! هی زنگ میزدم به داداشی! هی زنگ میزدم!! آخرش گوشی رو برداشت : گفت الان مهمونا میان آماده باشین!! من گفتم کدوم مهمونا؟! عین دیونه ها نشسته بودم به در و دیوار زل زده بودم!! گریه ام نمی اومد!!! مات و مبهوت و گیج بودم! نه نمیشه! نمیشه! اونی که رفته بود پیش خدا عزیز من بود! پدر من بود! از اون روز دو سال گذشته! دو سال طولانی !!  هر روز و هر شب یادش با من هست ولی از ترس اینکه مامان غصه نخوره خودمو میزنم به اون راه که یعنی من قویم ولی نه قوی نیستم ! از اول هم نبودم ! فقط نقش آدمهای قوی رو بازی کردم ! من هنوز هم هر لحظه دلم براش تنگ میشه ! برای خودش صداش آغوشش. من هنوز هم نمیتونم دوریشو تحمل کنم. هنوز هم تحملشو ندارم……

دلم تنگه…

پ . ن : کاش 27 رمضان دو سال پیش هیچ وقت خورشید طلوع نمی کرد.

با اینحال زندگی همچنان جاریست….

Read Full Post »

این روزها تمام لحظه هایم با یاد پدرم سپری مشود. یاد آن روزها بخیر. امروز 29 روز از رفتنش میگذرد و من 29 روز است ندیدمش.در آغوشش نگرفته ام و نبوسیدمش. دیگر تا ابد نخواهم توانست گرمای آغوشش را حس کنم و دستهای پر مهرش را در دستانم بگیرم. دیگر او کنارم نیست ولی بیشتر از همیشه به یادش هستم. من امسال برای بابائی نازنینم هدیه روز پدر نخریده بودم.چون قرار بود برایش پلیور بخرم و خودش گفته بود که بگذار هوا سردتر شود تا پلیورهای متنوع به بازار بیاد .الان هوا سردتر شده ولی او دیگر نیازی به لباس گرم ندارد. من بیادش پولی را که قرار بود برایش هدیه بخرم ، از طرف پدرم به کودکان بی سرپرست هدیه کردم. به این امید که برسد به دست یگانه بابائی مهربان دنیا.نمیدونم بدستش رسیبده یا نه ولی کاش برسه.

این روزها سریعا ناراحت میشوم.از حرفهای بعضی ها ! از دست آن کسی که در وبلاگ یکی از دوستان عزیز ، زیر پستی که آن دوست عزیز برای من نوشته بودند کامنت گذاشته بودند و از تسلطم گفته بودند ! تسلطم در دومین روز فوت پدرم!!! من به آن شخص می گویم ، شما اگر لحن غمگین و درون بارانیم را ندیدی مشکل از خودت است وگرنه من هنوز هم بارانیم. برای من مهم نیست تو و امثال تو چه فکری میکنی ولی خواستم بگویم دل کسی که عزیزی از دست داده بی نهایت نازک میشود و خیلی زود می شکند.دفعه بعد اگر کسی را دیدی که عزیزی از دست داده سعی کن دلش را نشکنی. مدتهاست چند کیلوئی اضافه وزن داشتم ولی حالا همه به من می گویند بس است دیگر از این لاغرتر نشو. 6 کیلو کم کردن وزن در کمتر از 4 ،5 روز حتما نشانه تسلطم است!!! هدف من از نوشتن آن پست فقط این بود که دوستان لطف کنند و فاتحه ای بفرستند تا روح پدرم شاد شود و لاغیر! بجز این شخص ،تعداد عزیزانی که حرفهایشان مایه آرامشم بود خیلی زیاد بود ،حتی کسانی که نمی شناختمشان و آنها نیز مرا نمی شناختند ولی آمدند و با حرفهایشان به من فهماندند هنوز هم هستند کسانی که ندیده و نشناخته درد و رنج دیگران برایشان مهم است.همگیتان را دوست دارم.بیشتر از همیشه.بیشتر از هر وقت. امیدوارم همواره خنده هایتان از ته دل و گریه هایتان از سر شوق باشد.

از دست دوستانی که حتی یک اس ام اس هم نزدند تا نبودن پدرم را تسلیت بگویند. اس ام اس نزدن و زنگ نزدن و نیامدنشان به کنار ، حتی وقتی مرا دیدند هم تسلیت نگفتند. من هم پیام تسلیت روی بولتن دانشکده و پیام تسلیت روی دیوار آزمایشگاه را دیدم ، دست کسی که آن را نوشته واقعا درد نکند.با دیدن آن نوشته حتی کسانی که رابطه زیادی هم با هم نداشتیم تسلیت گفتند ولی دوستانم نه.چرایش را نمیدانم!!!

دوست عزیزم.همان که در چند پست قبل خبر ازدواجش را  داده بودم.همانکه قدیمی ترین دوستم بود نه تنها نیامد بلکه تلفن هم نزد!!!

ا ز دست آن عده از فامیلمان که  از راههای دور آمده بودند و آن 3 روز را در خانه ما ماندند و ما مجبور بودیم در روزهای ماه مبارک رمضان دنبال نهار باشیم. رستورانها غذای کافی نداشتند ، داداشیها نمیدانستند غم نبودن پدرشان را بر دوش بکشند یا دربدر دنبال ناهار باشند!!! آخرش هم غذاها یک نوع نبود.چون رستورانها غذای کافی نداشتند.مجبور بودند بگویند هر غذائی دارید بیاورید، مبادا غذا کم بیاید!

همه اینها به کنار.یعنی مهم نیست.چون گذشت آن روزها . آن 3 روز اول که پدرم نبود 3 روز از ماه رمضان مانده بود ، هوا گرم بود و چشمه اشک ما روان. در آن سه روز آنقدر بر من سخت گذشت که هنوز هم تصورش برایم ناراحت کننده است. لبهای خشکم بدجور ترک برداشته بود.بدجور.بدتر از لبهایم درونم بود ، قلبم بود ، عزیزم بود که زیر مشتی خاک گذاشتم و برگشتم. چه بد صحنه ای بود آن صحنه.با دیدن پارچه مشکی بر بالای در خانه دیگر گریه امانم نمیداد. من 29 روز است که خون گریه می کنم. با اینحال » زندگی جاریست….» هر چند سخت جاریست… ولی باز هم جاریست…. گذشتند آن روزها ، امروز و فرداها هم می گذرند .تمام روزها می گذرند و فقط خوبی و بدی می ماند.بقول پدرم به همه خوبی کنید مخصوصا کسی که به شما بدی کرده وگرنه مقابل خوبی که همه خوبی می کنند.سعی کنید مقابل بدی خوبی کنید.

با استادم که حرف میزدم می گفت حالا که روحیه ات زیاد خوب نیست،موضوعت را عوض کن. کار در مورد بیوسنسورها سخت و زمان بر هست،یک موضوع راحتتر انتخاب کن.  چون هنوز پروپوزالم راننوشته ام مشکلی پیش نمی آید ولی من گفتم بقول پدرم: کاری را که شروع کردی تا آخرش برو.هی از این شاخه به آن شاخه نپر! خدا خودش کمکت میکنه.بنابراین من به کمک خدا همین موضوع را تا آخر ادامه خواهم داد.امیدوارم نتیجه اش هم خوب از آب دربیاد.

به همایش رشت هم نرفتم. دوستم ، سهیلای نازنینم پوسترم رو درست کرد که ازش ممنونم. از بهار نازنین هم ممنونم بخاطر زحماتی که کشید. ممنونم از دوست مازندرانیم ، از رضوانه عزیزم که پوسترم رو نصب کرد و گواهی شرکت در سمینار رو برام گرفت.اینم پوسترم.رضوانه هنوز نیومده تبریز و هنوز گواهی شرکت در سمینار بدستم نرسیده.بدستم که رسید عکس اونم میگذارم.

پ . ن 1: دست نوشته های پدرم ، بهمراه عکسها و فیلمهای خانوادگی این روزها همدم لحظات تنهائی ام هستند. این شعر رو از یکی از دست نوشته هاش برداشتم.

یوز ایل ده اولاسان بیر باغا باغبان( اگر صد سال هم باغبان یک باغ باشی)

آخر سرانجامی ، باغ سنه قالماز( سرانجام باغ برایت نمی ماند)

نه جان قالار جسدوین ایچینده( نه جان داخل جسدت می ماند)

نه ده سوموکلرین ساغ سنه قالماز( و نه استخوانهایت سالم می ماند)

پ . ن 2 : کم سر زدنم به وبلاگهایتان را بر من ببخشائید .حالم زیاد خوب نیست.

Read Full Post »

روزهائی که بودی به هیچ چیز توجه نداشتم. به هیچ چیز. عزیزدلم باور می کنی حتی اسم بانکی که حقوقت را میگرفتی هم نمیدانستم! بارها جلوی بانک پارک کرده بودی و من داخل ماشین نشسته بودم و تو رفته بودی که حقوقت را بگیری ولی این همه سال نمیدانستم اسم این بانک چیست!! صبح زود همیشه می گفتی عذرا نان چی بخرم؟ بربری ، سنگک یا لواش؟ تمام این سالها منو از خانه تا دانشگاه میرسوندی! گردنه پیام همیشه در فصل زمستان پربرف بود و وقتی امتحان داشتم نگران بودی سر موقع به دانشگاه نرسم.هنوز هم آن شبی که امتحان تجزیه داشتم یادم هست! همان شبی که ماشینمان هنوز پیکان نارنجی رنگ معروف بود ،ماشینی که در سرما استارت نمیزد و تو تمام شب هر یک ساعت یکبار ماشین را روشن میکردی تا مبادا فردا صبح روشن نشود و مدام برفهای جلوی پارکینگ خانه را پارو میکردی تا مبادا صبح مشکلی ایجاد شود و من به امتحانم نرسم. از آنجا که اتاق من بالای  پارکینگ هست آن شب از سر و صدا نتوانستم بخوابم و صبح بجای تشکر عصبانی شدم و گفتم امشب هم شما نذاشتی بخوابم!!! چقدر بی ادب بوده ام من و چقدر صبور بودی که با وجود تمام بی ادبی هایم دوستم داشتی.همیشه بهترینها مال من بود. چون هم تک دخترت بودم و کوچکترین فرزندت. همیشه کنارم بودی. یادت هست همین چند وقت پیش قفل کمد آزمایشگاهم خراب شده بود و من نگران بودم ! گفتی خودم می آیم و درستش می کنم فقط تو نگران نباش! من هم گفتم آخه مگه اونجا کسی نیست که من شما رو صدا کنم که درستش کنی! گفتی من فقط میخواهم هیچ وقت فکرت مشغول نباشه و همیشه خوشحال باشی. هر وقت بهت احتیاج داشتم بودی.فراتر از یک پدر که من پدران زیادی دیدم که هیچکدام به اندازه تو مهربان نبودند. آخرین شب یادت هست؟  گفتی عذرا چائیمون رو دم کن بیار بخوریم.گفتم بذار نمازم رو بخونم ، وقتی سریال ملکوت شروع شد چائی میخوریم. من چه میدانستم عزیز دلم که این آخرین درخواستی است که از من خواهی داشت.هیچ وقت دختر خوبی برایت نبوده ام. هیچ کاری برایت انجام ندادم. این تو بودی که همیشه کنارم بودی ولی من حتی حرف گوش کن هم نبودم. تصور میکردم تا ابد کنارم خواهی ماند. درونم آتشی برپاست.من تحمل ندارم. به هر کجا می نگرم توئی. زنده و سرحال با آن لبخند همیشگی…..از در که وارد میشدی اولین کسی که سلام میداد من بودم.می گفتم: سلام آقاجون جون! و می گفتی: سلام عزیزم! اگر احیانا خانه نبودم و یا حتی نماز می خواندم و نمی توانستم سلام بدهم سریع سراغم را میگرفتی. هر روز صبح کسی که برای نماز صبح بیدارتان میکرد من بودم.می گفتم: آقاجونی مامانی پاشین نماز! دوست دارم فقط بخوابم و وقتی بیدار شدم دوباره باشی.مثل همیشه. توی این چند روز سه بار خوابت را دیدم. مختصر و مفید جوابم را دادی.بار دوم آنقدر واضح به سوالهایم جواب دادی که خودم هم تعجب کردم. پرسیدم آقاجونم جایت خوب است؟ گفتی : خوب، ساکت.گفتم موقع زمین خوردن زیاد درد نداشتی گفتی : نه زیاد.گفتم چه خبرا؟ گفتی: یکی یکی به اعمالمان رسیدگی می کنند. چقدر واقعی در آغوشت گرفتم و سرم را روی سینه ات گذاشتم. من همان آغوش گرم و صمیمی ات را میخواهم. دستان پر مهرت را تا برای آخرین ببار بر آن دستان آسمانی بوسه زنم. شانه هایت را تا سرم را روی شانه هایت بگذارم و آرامش یابم.بار سوم که خوابت را دیدم فکر کردم که برگشتی.گفتم میدانی چقدر برایت گریه کردم، پس تا حالا کجا بودی؟ با آن چهره خندان همیشگی ات گفتی: چرا گریه کردی؟ همه بالاخره می میرند! به سنم نگاه نکن پدرجانم من هنوز هم مثل آن دختربچه 5 ساله به تو وابسته ام. نبودت را احساس میکنم. آنقدر که قلبم اصلا آرام نمیگرد. از همان روز که در آرامگاه ابدی ات جای گرفتی ، از آن روز که هرگز صدای پایت روی فرش خانه نپیچید ، من هم پژمرده شدم و از دست رفتم. یادت هست توی حیاط خانه نشسته بودم و درس می خواندم. آمدی و گلهای نسترن را بو کردی.گفتی این گلها خوشبو زیبایند ولی تو گل زیبای منی.پدر جان گلت پژمرده شده.سیاه پوش شده. اشکهایش در سوگت جاریست.قلبم در حال ترکیدن است. غمگین و دلتنگم. من تو را میخواهم.تو را.

سالروز تولد من در شناسنامه امروز است. 29 شهریور. تولدم را 2 ماه و اندی زودتر ثبت کرده اند تا یکسال دیرتر به مدرسه نروم ، که من هم نامردی نکردم و همان یکسال را همراه دو سال دیگر پشت کنکور و کنکور ارشد هدر دادم.امروز همراه اول اس ام اسی زد و تولدم را تبریک گفت. و در آخر نوشته بود همراه اول همراه همیشگی شما در خوشیها و شادیها. من دیگر خوشی و شادی نخواهم داشت که همراهی داشته باشم.دیگر پدری همراهم نیست که دست پدرانه اش سایه سرم باشد.

Read Full Post »

عکس پدرم

از همه دوستانی که ابراز همدردی کردند سپاسگذارم. بخاطر تمام دعاهائی که در حق پدرم کردید تا ابد منت دار همگی خواهم بود. از تمام دوستانی که در پستهایشان از پدرم یاد کردند بی نهایت ممنونم. بخاطر اینکه حضوری خدمتتان نرسیدم که تشکر کنم پوزش می طلبم. از همه کسانی که مرا نمی شناختند و اظهار همدردی کردند نیز سپاسگذارم. از همگی بی نهایت ممنونم. امیدوارم که خداوند عزیزانتان را برایتان حفظ کند و سالهای سال خوشبخت و سعادتمند کنار هم زندگی کنید.

من ، تا همین 11 روز پیش تصور این را هم نمیکردم که بطور ناگهانی عزیزم را از دست بدهم. پدری که در طول 61 سال زندگیش نگذاشت حتی آب در دل من تکان بخورد. خاطراتش را می خوانم و نوشته هایش را ، عکسها و فیلمهای خانوادگیمان را مرور می کنم. دلم تنگ است.دلم تنگ است. تنگ مهربانیهایش.بعد از گذشت 11 روز من هنوز رفتنش را باور نمی کنم. باور نمی کنم که مرا ،تنها دخترش را تنها گذاشته باشد و رفته باشد.

چه سعادتی نصیبت شد پدر جانم.در یکی از روزهای ماه رحمت خدا ، با زبان روزه به دیدار معبود شتافتی. پاک پاک. چقدر مراسم تشییع و مراسم ترحیمت باشکوه برگزار شد. نمیدانم آن مردی که از اول تا آخر مجلس گریه کرده بود؛کسی که هیچکس نمی شناختش کیست. همو که می گفت حال که این بزرگمرد دیگر نیست من حرف دلم را به که بگویم! فقط میدانم که قدر و ارزشت را ندانستم و هیچوقت خوب نشناختمت. دوستت دارم.دوستت دارم. دوستت دارم. جای خالی ات تا ابد پر نخواهد شد و من همچنان دلتنگت خواهم بود. چگونه تحمل کنم دوریت را.چگونه؟

روز دوم وقتی سر مزار پدرم رفتیم. خویشاوندان مزار کنار ی ، هم در حال رفتن بودند. همسایه خانه ابدی پدرم تازه عروسی بود که بخاطر کتکهای شوهرش سرش شکسته بود و فوت کرده بود! مادر تازه عروس ، یکی از آشنایان  رو که روبروی مزار پدرم  نشسته بود با فامیلهای خودشان اشتباه گرفت ، بعد که متوجه اشتباهش شد گفت خداوند بر این عزیز از دست رفته هم رحمت کند. از آنطرف یک نفر دیگر از فامیلمان گفت  انشالله با جدش محشور شود.  مادر تازه عروس  گفت : » پس اون آقائی که می گفتند سید است ایشان هستن!  قربان جدشون برم  ، شما اصلا نگرانش نباشید. دیشب بخاطر دخترم کلی گریه کرده بودم ، شب خوابیدم توی خواتب بهم گفتند تو نگران دخترت نباش ، بحاطر سیدی که کنار مزار دخترت دفن شده باغی به دخترت بخشیده شد!» حرفهای اون خانم آبی بود بر آتش درونم همین که بخاطر  پدرم در شب اول قبر باغ می بخشند کلی از غم درونم کم کرد.

پ . ن 1 : خوشبختی چقدر نزدیک بود و من درکش نکردم.افسوس

پ . ن 2:

حیدر بابا یولوم سنن کج اولدی

عمروم کچدی گلممه دیم گج اولدی

هئچ بیلمه دیم گوزللرین نئج اولدی

بیلمزیدیم دنگه لر وار دونوم وار

ایتگین لیک وار ،آیرلیق وار ،ئولوم وار

پ . ن 3 : آخرین مطلبی که پدرم در تقویمش نوشته:
خلاق یازان خطی خلائق پوزا بولمز

بعدا نوشت: مادربزرگ دکتر ربولی به رحمت خدا رفتند. بهشون تسلیت میگم و آرزو میکنم روح مادربزرگشون قرین رحمت الهی باشه.

Read Full Post »

سلام  دوستان

پدرم  ، پشت و پناهم ، بهترین تکیه گاه زندگیم ، همونی که اونقدر مهربان بود که نمیتونم مهربونیهاش رو توصیف کنم ؛  رفت و منو تنها گذاشت!   کاش می مردم و این روز رو نمی دیدم. بدون هیچ نوع سابقه بیماری پدرم صبح روز 16 ام شهریور ،  پس ازسحر  وقتی که صبح برای پیاده روی از خانه خارج شده بود یک لحظه به زمین افتاد و پر پر شد! یعد از خوردن سحری  جزئ قرآنش رو تلاوت کرده بود ، در حالیکه لبخند همیشگی اش بر لبش بود. نمازش رو خوانده بود ، حمام رفته بود  و صبح که برای پیاده روی از خانه خارج شده بود ، دست بر روی قلب در حالیکه  دست چپش و  طرف چپ صورتش زخمی شده بود بر زمین افتاده بود و در دم جان داده بود! فقط دلخوشیم به اینه که آخرین کسی بودم که طنین صداش رو شنیدم.  همین. الان که اینها رو می نویسم ساعت 3 و 47 دقیقه صبحه در حالیکه من دو روزه اصلا نخوابیدم.  امشب که اصلا نخوابیدم. ناسلامتیی شب اول قبرش هست،  اونوقت من  چطوری بخوابم . الان فقط اومدم بهتون بگم برای شادی روح پدرم ، دعا کنید. فاتحه ای نثارش کنید. جای دوری نمیرود.

الان که اینها رو می نویسم بدنم کاملا سست هست.من هنوزم باورم نمیشه که دیگه هر گز نمی بینمش! با اینحال پدرم ! مهربانم ! عزیزم! تو در قلب من همیشه زنده ای ! به وسعت تمام عالم امکان دوستت دارم و خواهم داشت. راحت بخواب عزیزم! راحت بخواب!

فقط کاش مرده بودم و داغتو نمی دیدم. بوسه آخر وداع بر صورتت مرهمی بود بر داغ  دلم!

پ . ن 1 : نظرات پست قبلیتون رو نخوندم  هنوز ،فقط تائیدشون کردم!  اگر حالم  بهتر بشه برخواهم گشت!

پ . ن 2 : تائید نظرات رو برداشتم!

برای ثبت در تاریخ بعنوان وحشتناک ترین روز زندگی! کاش مرگ من هم زودتر برسد. تحمل ندارم. والله که تحمل ندارم.

پ . ن 3 : اینقدر حواسم جمعه که کلا کامنتها رو بسته بودم. بگذارید به حساب افکار پریشان دختری که یتیم شد.:((((((((((

Read Full Post »